دانلود زندگینامه و آثار احمد شاملو در word دارای 50 صفحه می باشد و دارای تنظیمات و فهرست کامل در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است
فایل ورد دانلود زندگینامه و آثار احمد شاملو در word کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.
این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است
فهرست
1- زندگینامه و آثار احمد شاملو ............................................................ 1
2- نگاهی به برخی از آثار احمد شاملو .................................................... 4
3- مرثیه (قطعه ای از شاملو) .............................................................. 5
4- بخش هایی ازمصاحبه با احمد شاملو ................................................... 6
الف- شعر چیست ؟ .......................................................................... 6
ب- نقش قافیه ............................................................................... 18
ج- شعر سپید و آزاد ........................................................................ 21
د- دیگر قلمروها ............................................................................ 24
ه- شعر امروز .............................................................................. 26
و-پیشرفت انسان ........................................................................... 29
ز- در تعهد هنر ............................................................................ 31
ح- شاعران بزرگ جهان ................................................................... 35
5- یک گفتگو از سالهای دور ............................................................. 37
6-منابع ...................................................................................... 48
زندگینامه و آثار احمد شاملو
احمد شاملو 21 آذر ماه در خانه ی شماره ی 134 خیابان صفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر و مادرش کوکب عراقی بود.پدرش افسر ارتش بود و هر چند وقت در جایی به مأموریت می گذراند.کودکی شاملو هم در شهرهای مختلفی گذشت.همه ی آن جاهایی که پدر مأمور بود و خانواده را با خود می برد:رشت ،اصفهان ،آباده و شیراز. شاملو دوره ی دبستان را در شهرهای خاش ،زاهدان و مشهد گذراند و در همین ایام کار گردآوری فرهنگ عوام را شروع می کند.
بین سالهای 1317 تا 1320 تحصیل در دوره ی دبیرستان را در شهرهای بیرجند ،مشهد و تهران ادامه می دهد و به پایان خود نزدیک می سازد.ولی برای یادگیری دستور زبان آلمانی دوباره به سال اول دبیرستان صنعتی بر میگردد.در فاصله ی سالهای 1321 تا1323 پدر شاملو برای سروسامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ی ژاندارمری به گرگان و ترکمن صحرا می رود و شاملو نیز تحصیلاتش را در مقطع سوم دبیرستان پی میگیرد. فعالیت سیاسی خود را در آنجا با گرایش به آلمان نازی که دشمن انگلیس استعمارگر بود، آغاز می- کند و سرانجام دستگیرو به زندان شوروی ها دررشت منتقل می شود. با آزاد شدن
از زندان در فاصله ی سال های 1324 تا 1325 به همراه خانواده به رضاییه میرود و در آنجا گرفتار چریک های حکومت پیشه وری و دموکراتها می شود و به همراه پدر به جوخه ی اعدام سپرده میشود.از مرگ نجات پیدا می کند و به تهران می آید و برای همیشه درس و مشق را رها می کند.در سال 1326 ازدواج اول خود را با اشرف اسلامیه (دبیر و معاون چند دبیرستان دخترانه در تهران) انجام می دهد که حاصل آن چهار فرزند است.
در همین سال « آهنگ های فراموش شده » را توسط ابراهیم دیلمقانیان منتشر می کند. درسال 1327نخستین کارمطبوعاتی خود را با مجله ی سخن نو در پنج شماره آغازمی کند.
در سال 1329، داستان «زن پشت مفرغی» از وی منتشر شد. همین طور هفته نامه روزنه.
در سال 1330، سر دربیرمجله ی خواندنیها می شود. در همین سال شعر بلند «23» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را منتشر می کند. در سال های 1331-1332مشاوره ی فرهنگی سفارت مجارستان را حدود دو سال به عهده می گیرد و فعالیت مطبوعاتی خود را با مجله ی «آتش بار»پیگیری می کند. همین طور مجموعه اشعار «آهن ها واحساس»را به چاپ می رساند که پلیس در چاپخانه می سوزاند ولی تنها نسخه ی موجود آن نزد سیروس طاهباز باقی می ماند.
ترجمه ی طلا در لجن اثر ژیگموند مورتیس و رمان بزرگ مردی که قلبش از سنگ بوداثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته ی خودش و همه ی یادداشت های فیش های کتاب کوچه در یورش افراد فرمانداری نظامی به خانه اش ضبط شده و از میان می رود خود او موفق به فرار می شود. بعد از چند بار که موفق می شود فرار کند در چاپخانه ی روزنامه ی اطلاعات دستگیر می شود. سراسر سال 1333 را در زندان موقت شهربانی و زندان قصر می گذراند. در سال 1334 از زندان آزاد می شود. در همین سال چهار دفتر شعرش را در اثر اعتماد بیش از حد به نقی نقاشیان نامی برای همیشه از دست می دهد. باز در همین سال است که سه رمان ترجمه ای خود را (لئون مورن کشیش اثر بئاتریس بک ،زنگاراثر هربر لوپوریه ،برزخ اثر ژان روورزی) به چاپ می رساند.
در سال 1336 مجموعه اشعار« هوای تازه» را چاپ می کند و فعالیت های مطبوعاتی خود را با سردبیری مجله ی بامشاد پی می گیرد. درهمین سال است که افسانه های هفت گنبد نظامی، دیوان حافظ شیرازی ، رباعیات ابوالخیر، خیام و باباطاهررا با روایت خود به دست می دهد. مرگ پدر ودومین ازدواجش با دکتر طوسی حائری (مترجم زبان فرانسه) از وقایع مهم این سال است.
در سال 1337 ترجمه ی رمان «پابرهنه ها» اثر زاهاریا استانکو را منتشر می کند.در سال 1338 «خروس زری پیرهن زری» قصه ای از تولستوی را برای کودکان ترجمه و چاپ می کند.علاوه بر آن به کارهای سینمایی روی می آورد و فیلم مستند سیستان و بلوچستان را برای شرکت درایتال کنسولت تهیه می کند.در سال 1339 دفترشعر«باغ آیینه » را منتشر می کند.تأسیس و سرپرستی اداره ی سمعی بصری وزارت کشور با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری در همین دوره انجام می شود.
سردبیری کتاب هفته (24 شماره اول) که از مهمترین فعالیت های ژورنالیستی اوست، از سال 1340 آغاز می شود.در همین سال است که از همسر دوم خود نیز جدا می شود.در سال 1341 با آیدا آشنا می گردد.تا قبل از 1343 دو نمایشنامه ی «درخت سیزدهم» اثر آندره ژیدوسی زیف و «مرگ» اثر روبر مرل را ترجمه می کند.مجموعه ی اشعار «آیدا در آینه» و «لحظه ها و همیشه»هم در این سال چاپ می شود.در فروردین همان سال با آیدا ازدواج کرده و در شیرگاه (مازندران) اقامت می گزیند.
در سال 1344 مجموعه ی اشعار «آیدا:درخت،حنجره و خاطره» را چاپ می کند و کتاب 81490 اثر آلبر شمبرن را ترجمه می کند.در سال 1345 مجله ی «بارو» را با یدالله رؤیایی منتشر میکند که نافرجام است و مجموعه اشعار «ققنوس در باران» را به پایان می رساند.در سال 1346 به عضویت کانون نویسندگان درمی آید و نیز کتاب «قصه های بابام» اثر ارسکین کالدول را ترجمه می کند.
در سال 1347 تحقیق بر غزلیات و تاریخ دوره ی حافظ را آغاز می کند.در همین سال «غزل غزلهای سلیمان» و نمایشنامه ی «عروسی خون» را ترجمه می کند و شب های شعر خوشه را ترتیب می دهد. در سال 1348 «مرثیه های خاک» و قصه ی منظوم «چی شد که دوستم داشتن»را برای کودکان منتشر می کند.
در سال 1349 مجموعه اشعار «شکفتن در مه»را ارائه و چندین فیلم فولکوریک (پاوه، شهری از سنگ،آناقلیچ داماد می شود)هم از محصولات این سال اوست. در سال 1350 دو کتاب قبلاًَ ترجمه شده ی خود را دوباره ترجمه می کند. (رمان خزه ترجمه ی مجدد اززنگار و پابرهنه ها) و با فرهنگستان زبان ایران همکاری می کند. در همین سال است که مادر خود را از دست می دهد.
درسال 1351 در رادیو برای کودکان برنامه اجرا می کند و تعدادی داستان کوتاه:دماغ، دست به دست،لبخند تلخ ،زهرخند و افسانه های کوچک چینی را ترجمه می کند و اشعاری ازبزرگان ادب فارسی رابه صورت نوارکاست ارائه می دهد. به کار ترجمه وکار مطبوعاتی کار تدریس را هم اضافه می کند و برای معالجه به فرانسه می رود. در سال 1352 دفتر شعر «ابراهیم در آتش» را منتشر می کند. کار ترجمه رمان مرگ کسب و کار من است اثر روبرمرل را در این سال ارائه می دهد. در سال 1353 ترجمه ی مجموعه ی داستان «سربازی از یک دوران سپری شده» و مجموعه شعرهای«ازهوا وآینه ها» را به دست میدهد .«حافظ شیراز» شاملو در سال 1354 منتشر می شود. از سال 1355 به مدت دو سال سرپرستی پژوهشکده ی دانشگاه بوعلی را بر عهده می گیرد. گفتار فیلم می نوسد و برای شعر خوانی و سخنرانی به امریکا می رود.
مجموعه ی «دشنه در دیس» در سال 1356 منتشر می شود.در همین سال زندگینامه ی خود دستش را از دست می دهد.برای اعتراض به آمریکا می رود و در آنجا سخنرانیهایی ایراد می کند. درسال 1357ازآمریکا برای سردبیری هفته نامه ی ایرانشهربه لندن دعوت میشود. نخستین جلد کتاب کوچه و مجموعه مقالات«از مهتابی به کوچه» و قصه ی دخترای ننه دریا و بارون وقصه ی دروازه ی بخت به صورت کتاب کودکان رادراین سال به چاپ می رساند.
در سال 1358دومین جلد کتاب کوچه و مجموعه ی اشعار «ترانه های کوچک غربت» را ارائه می دهد و عضو هیئت پنج نفره ی کانون نویسندگان می شود. سومین دفتر کتاب کوچه را درسال1360 چاپ می کند. درسال1361 جلد چهارم کتاب کوچه را به همراه کناب «هایکو» عرضه می کند. جلد پنجم کتاب و کوچه به همراه چندین کتاب و نوار کاست از اشعار ترجمه شده اش در سال1362 به بازار می آید. درسال1363 رمان قدرت و افتخار نوشته ی گراهام گرین را با عنوان «عیسی دیگر،یهودا دیگر» منتشر می کند. در این زمان گفت و شنودی با شاملو به کوشش ناصر حریری انجام می شود.
رمان«دن آرام» را از سال 1366 شروعبه ترجمه می کند. چند کار ترجمه ای از کارهای دیگر این دوره است. درسال1367 برای شرکت در دومین همایش بین المللی ادبیات،راهی آلمان می شود. از آنجا برای شعر خوانی به اتریش و سوئد می رود. درسال1368 جلد دوم مجموعه ی اشعار شاملو درآلمان به وسیله ی انتشارات بامداد منتشر می شود.
درسال 1369راهی آمریکا می شودوتحت عمل جراحی مهره های گردن قرارمی گیرد.
سفرنامه ی طنزآمیز «روزنامه ی سفر میمنت اثر ایالات متفرقه ی امریق» نیز محصول این سفر است.در سال 1370 در شب شعرهایی در لس آنجلس به همراه محمود دولت آبادی شرکت می کند.به ایران برمی گردد و شعرهایی از شعرای خارجی را ترجمه می کند.دفتر «مدایح بی صله» در سال 1371 چاپ می شود.در این سال گفت و گوی احمد شاملو با ناصر حریری به بازار می آید. در سال 1372 ششمین جلد کتاب کوچه ، ترجمه ی مجدد «گیل گمش» و «غزل غزلهای سلیمان» عرضه می شود. در سال1373 به دعوت ایرانیان مقیم سوئد برای شعرخوانی به آن کشور می رود و در همین سال به ایران برمی گردد.
نوار کاست هایی از اشعار مولوی، حافظ و نیما را با صدای خود منتشر می کند. در سال 1374شاملو ترجمه ی «دن آرام» را به پایان می رساند و شروع به بازخوانی و ویراستاری
آن می کند.در سال 1375 دوباره تحت عمل جراحی قرار می گیرد.
هفتمین دفتر کتاب کوچه به همراه دفترشعر«در آستانه» در سال 1376به بازار می آید.
در سال 1377 هشتمین دفتر کتاب کوچه منتشر می شود. دفترهای نهم و دهم کتاب کوچه هم در این سال عرضه می گردد.در سال 1378 برنده ی جایزه ی استیگ داگر من می شود. در سال1379 آخرین مجموعه ی اشعار را با عنوان «حدیث بی قراری ماهان» چاپ می کند و در همین سال است که چشم از جهان می بندد و در امام زاده طاهر کرج می آرامد.
نگاهی به برخی از آثار احمد شاملو
شاملو در نخستین دفتر شعرش «آهنگ های فراموش شده»تحت تأثیر شاعران نوپرداز وتغزل سرایان معاصراست. شکل اشعار این مجموعه چهار پاره است و محتوای آن بیان احساسات سطحی و کم عمق و معمولی است.
وی پس از این مجموعه از طرفی به نیما و شعر او توجه می کند و ازطرف دیگر، به نوعی تفکر خاص اجتماعی و سیاسی گرایش می یابد و ازلحاظ شعری به سوی استقلال می- رود. «آهن و احساس» نمودار گرایش وی به نیما و «قطع نامه» و «23» نشان دهنده ی
استقلال شاعری اوست.
در مجموعه ی «هوای تازه» شاعر نشان می دهد که شعر واقعی از نظر او نه در گرو قالب خاص و معینی است،نه متکی به وزن یابی وزنی. از همین روست که در هوای تازه بیش از هر چیزی توزیع شکل به چشم می خورد و شاعر شعر خود را درهر قالبی ارائه می دهد. هم در قالب مثنوی و چهارپاره وهم در قالب های آزاد نیمایی و غیر نیمایی.
موفق ترین نمونه های شعر شاملو، که کارهای او را درمعیار شعرهای پیشرو عصرما داری ارزش و اعتبار کرده است،غالباً آنهایی است که درقالب منثورسروده شده است یعنی کارهای بعد از سال1340.
شاملو در این حرکت از آغاز تجربه ی شعر منثور تا امروز همچنان در حرکت به سوی کمال بوده است و کارهای اخیرش نشان می دهد که روز به روز بر اسرار کلمه در زندگی شاملو دست کم سی سال تجربه ی شعری را به دنبال دارد. پشتکارشاملوواستعداد برجسته ی وی سبب شد که تنها شاعری باشد که شعر منثور را در حدی بسراید که به هنگام خواندن بعضی اشعار او انسان هیچگونه کمبودی احساس نکند و با اطمینان خاطر آن را در برابر موفق ترین نمونه های شعر موزون در ادبیات معاصر ایران قرار دهد.
زبان شعرشاملو همچون درختی است که ریشه ی آن درزبان نظم و نثرفارسی دری، تا
قرن هشتم استواراست و شاخ و برگ آن درفضای زبان امروزافشان گردیده است.به همین جهت این زبان، شکوه و استواری زبان دیروز و طراوت و تازگی زبان امروز را در خود جمع دارد. بی گمان راز زیبایی و موفقیت شعرهای سپید شاملو تا حدود زیادی مرهون همین زبان است.که نه تنها خلاف عادت نمایی آن،چهره ای شاعرانه به آن می بخشد، بلکه تشدید صفت آهنگینی آن هم، جای وزن عروضی و نیمایی را در شعرها پر می کند.
مرثیه:
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول
در چار چوب شکسته ی پنجره ای
که آسمان ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد
....
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ، تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را که خواهر مرگ است
و جاودانگی رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی
پابسته و آز انگیز
گنجی از آن دست که
تملک خاک را و دیاران را
از این سان دلپذیر کرده است!
نامت سپیده دمی که بر پیشانی آسمان می گذرد.
- متبرک باد نام تو! -
و ما همچنان دوره می کنیم
شب و روز را
هنوز را....
بخش هایی از مصاحبه با احمد شاملو
الف- شعر چیست؟
- شعر چیست و آن را چهگونه تعریف مىکنید؟
- یکبار کوشیدم با پر حرفى بسیار به همین سوآل شما جوابى بدهم ولى اینبار جوابم خیلى کوتاه است: «تعریف همه چیز محدود به زمان و مکان است.» والسلام . چیزى را که هر از چندى تعریف تازهیی طلب کند بهتر است به خود واگذاریم. روزگارى اگر مىگفتند
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پا و دست
فریاد احسنت و مرحبامان به عرش مىرسید. اما امروز اگر از کارگاه من چنین چیزى شرف صدور پیدا کند اولین کسى که یواشکى خودش را از صف خوانندگان من کنار مىکشد قطعاً خود شما خواهیدبود. چون شما را به عیان در شمار گروهى مىبینم که «نظمبندى فنى» را شعر نمىشمارد.
در این باب مطلب ممتعى نوشته شده است که امیدوارم به زودى چاپ بشود و توضیح این مشکل را در آن بخوانید. من اینجا هر چه بگویم تکرار آن مطالب خواهد بود. در آنجا به خوبى نشان داده شده که فقط در عرض همین پنج و شش دهه اخیر زیر چشم خود ما که حاضر و ناظر بودهایم چند بار برداشت بخشهاى مختلفى از جامعه از شعر تغییر کرده یا به هر حال انواع تازه به تازهیی توانسته است سلیقههاى مختلفى را تربیت کند که به دلیل همجنس نبودن، تعریف واحدى را نمىپذیرد.
با وجود این اگر لازم دانستید، کوشش بیهودهیی را که من آن بار براى رسیدن به تعریفى از «شعر خود» به کار بستم منعکس کنید آن قسمت را جایی در ضمائم این مصاحبه مکمل چاپ بفرمائید.
- من در گفت و گوهایی که با شاعران مختلف داشتهام غالباً شنیدهام که براى شعر تعریفى وجود ندارد و رفتن به دنبال آن جز سرگردانى و سر درگمى نتیجهیی نمىدهد. اما کم نیستند کسانى که برآنند تا به هر ترتیب تعریفى براى شعر پیدا کنند. چون طبیعى است که جز با آگاهى از تعریف شعر و شناخت معیارهاى آن نمىتوان سره را از ناسره تمیز داد. بخصوص وقتى که معیار و میزان مشخصى در کار نباشد نقد شعر هم که خود شما بارها لزومش را تأکید کردهاید موضوعیت پیدا نمىکند.
- فکر مىکنم از موسیقى هم تعریف به دردخورى موجود نیست یا بهتر است بگویم اگر هم هست من ندیدهام. ولى در لغتنامه ذیل این کلمه نکته بسیار قابل تأملى آمده. مىنویسد: «موسیقى را ارستو یکى از شعب ریاضى برشمرده و فلاسفه اسلامى نیز رأى او را پذیرفتهاند ولى از آنجا که برخلاف علوم ریاضى همه قواعد و اصول آن مسلم و تغییرناپذیر نیست، آن را هنر نیز محسوب داشتهاند.» - چون جمله در مرجع مختصر قیقاجى دارد آن را صاف و صوفتر آوردم. در هر حال منظورم همین عبارت آخرش است. البته باید متذکر بود که موسیقى هنرى است که در آن ریاضیات «نیز» به کار است، نه شاخهیی از ریاضیات که آن را به دلیل تغییرپذیرى اصول و قواعدش «هنر نیز» بدانند! - اما نکته قابل تأملش در همین علتى است که براى تغییر مقوله آن از «علم» به «هنر» عنوان کردهاند: یعنى
تغییرپذیر بودن اصول و قواعد در مقولات هنرى. پس یک شاهد هم از غیب رسید. قواعد و اصول حاکم بر این یا آن «هنر» قابل تغییر است و یکى از چیزهایی که «هنر» را از «علم» جدا مىکند همین است. پس رک و راست مىتوان به این نتیجه رسید که چون موضوعات هنرى، و از آن جمله شعر، تابع اصول و قواعد مشخصى نیست علم به شمار نمىآید و لاجرم قابل تعریف نیست - که البته نباید ناگفته گذاشت که هم موضوع غیر قابل تغییر بودن قواعد علمى و هم نظریه معروضه اخیر نادرست است و از شمار تلقّیات قرن نوزدهمى، که بحثش به ما مربوط نمىشود. فقط کافى است اشاره کنیم که نیوتونى آمد و ارستو را جارو کرد و اینشتینى پیدا شد و نیوتون را برچید. ولى به نسبت، ریاضیات از مقولات هنرى «محاسباتىتر» است.
با وجود این، ما «شعر» و «نه شعر» را از هم تمیز مىدهیم. حتا بچهها هم مىدانند که «جم جمک بلگ خزون» شعر است و چیزى که مامان بزرگه با «یکى بود یکى نبود» شروع مىکند «قصه». البته باید اذعان کرد که اگرچه بچه به دلیل خامى ذهنش اولى را نخست به خاطر وزنى که دارد شعر تشخیص مىدهد این را نیز باید پذیرفت که اگر هوشمند باشد خود پس از چند بار تجربه به تفاوت ماهوى شعر و نقل هم پى خواهد برد.
بدون شک براى پى بردن به چیزها راههاى دیگرى هم وجود دارد. مثالى به ذهنم مىآید اما نمىدانم با طرح آن از کجا سر در خواهم آورد. خب، اگر نامربوط از آب در آمد حذفش مىکنیم.
ببینید: اگر ما بدانیم مرز جنوبى شوروى سابق کجا است و مرزهاى شرقى ترکیه و عراق کجا، اگر مرزهاى غربى پاکستان و افغانستان و حدود شمالى خلیجفارس و دریاى عمان را هم بشناسیم آیا خود به خود تصورى از موقعیت جغرافیایی ایران در ذهنمان شکل نمىگیرد؟ - ما مىدانیم به چه چیز مىگویند مقاله یا مقامه و به چه چیز مىگویند نقل یا قصه یا داستان یا رمان یا به طور کلى ادبیات. آیا کسى اینها را براى ما تعریف علمى کرده است؟ همه ما با اندکى هوشمندى مىتوانیم حکم کنیم که این مقاله علمى با زبان بسیار شاعرانهیی نوشته شده یا مىتوانست خیلى شاعرانهتر از این نوشته بشود. این یک تجربه عام انسانى - جهانى است. مسلماً در هیچ جاى دنیا آن تعریفى که شما دنبالش مىگردید از شعر داده نشده، اما در موسیقى شوپن را «شاعر پیانو» مىشناسند و در معمارى به رایت مثلاً، لقب «معمار موسیقى» و «معمار شاعر» دادهاند و همه هم به شایستگى این دو تن براى داشتن چنین لقبى گردن گذاشتهاند. همین نیم ساعت پیش که داشتیم درباره فیزیک این سالها و انقلاب حیرتانگیزى که دانشمند هموطن خودمان لطفىزاده با نظریه «فازى»اش در انفورماتیک و پیشرفتهترین صنایع الکترونیک عالم به وجود آورده صحبت مىکردیم من براى آن تعبیر 'دانشى سخت شاعرانه' را بهکار بردم و شما هم کاملاً به منظور من پىبردید. طبعاً مقولات موسیقى و معمارى و مهندسى الکترونیک در ظاهر امر نه شباهتى به هم دارد نه ربطى به شعر، اما اینقدر هست که نشان بدهد ما به تجربه مىدانیم «شاعرانگى» چهگونه حالتى است و به عبارت سادهتر: اگر تعریفى از شعر نداریم شناختى از آن داریم که به قدر کافى کارآیند است هر چند که این شناخت بر حسب دانش و بینش و درایت و ظرافت طبع و دیگر ظرفیتهاى مورد نیاز، در افراد مختلف تفاوتهاى غیر قابل تصورى دارد. یکبار تو تاکسى دیدم آن بیت سعدى را روى صندوقچه کنار فرمان به این صورت نوشته بودند:
آن کس که به جملهگى تو را تکیه به دوست
چون نیک نظر نمایی آن دشمن و دوست.
که تحریف بى معنى این بیت است:
آن کس که به جملگى تو را تکیه بدوست
چون نیک نظر کنى همه دشمنت اوست.
هر چه سعى کردم از راننده بپرسم از این «شعر» (که نوشتنش مستلزم بازماندن از کار و پرداخت مبلغى دستمزد به خطاط بوده) چه فهمیده است، جز این جوابى نداد که: «وقتى ماشینو تحویل گرفتیم فکر کردیم یه شعر مَشتى رو داشبردش بنویسیم، رفیق ما گفت اینو بنویسیم، دیدیم خیلى عالیه. گفتیم عشق است! دادیم نوشتند ... میگه هر کسى تو این دنیا، یا دشمنه یا دوست.»
درواقع ما یک موضوع اصلى را در معادله منظور نمىکنیم. ببینید: اگر شما طرح یک پارچه یا ساختمان و رنگ یک اتاق یا دوخت یک لباس را خیلى بپسندید یا اصلاً نپسندید، آن طرح و رنگ و دوخت لزوما خیلى بد یا خیلى خوب نیست. چون قضاوت شما امرى است مربوط به سلیقهیی که دارید، آن هم به همین دلیل ساده که دیگرى ممکن است نظرى یکسره مخالف نظر شما داشته باشد. سلیقه هم محصول پس زمینه فرهنگى و تربیتى انسان است و نمىتوان براى خوشسلیقگى و کجسلیقگى حکم عامى صادر کرد. چون جنس سلیقه چیزى از نوع سنگ یا آجر نیست. ضمناً یکى از دوستان من حرف فوقالعاده پرمعنایی زد. خیلى صمیمانه گفت: «نمىشود آدم همه جا دمکراتمنش باشد اما به هنر که رسید از خودش استبداد رأى نشان بدهد.»
- من به این دلیل که سوآلات تازهیی دارم اجازه مىخواهم آن بخشى از مصاحبه چند سال پیشمان را در همینجا مرور کنیم.
- مخالفتى ندارم، منتها به شرط قبول پارهیی دستکارىها.
- من هم مخالفتى ندارم ... بسیار خوب؛ شما در آنجا گفتهاید که ...
- ... در فارسى جز خواجه نصیر توسى هنوز هیچکس نگفته شعر چیست، ولى عجالتاً من اینجا از طریق تشبیه و مقایسه و حذف، و با مختصرى پرچانگى، دریافت و برداشتى از شعر ارائه مىدهم. اما فقط تا همین حد و نه بیشتر.
طبعاً قدیمىها تعاریفى از شعر دادهاند که بهتر است آنها را پیش نکشیم تا باعث خلط مبحث نشود. چون همانطور که عرض شد، برداشت امروز گروهى از ما از شعر، برداشتى کاملاً متفاوت است.
ببینید: پدران ما به هر کلام موزون و مقفایی شعر اطلاق مىکردند. مثلاً پدربزرگ خود من از زمزمه کردن این بیت چنان لذتى احساس مىکرد که من نقش آن را در شیارهاى چهره پیرش مىدیدم:
قیامت قامت و قامت قیامت
بدین قامت بمانى تا قیامت!
که تازه با اصول قدیمى درست هم نیست، چون «قامت» را با حرف «تا» قافیه کرده. پدربزرگ که تا دم مرگ هم لهجه افغانیش را از دست نداد قافهاى ششگانه بیت را هم از ته حلق و نزدیک به «خ» تلفظ مىکرد و این تنها چیزى بود که به این بیت بىمزه مختصر مزهیی مىداد.
او واقعاً از این بیت لذت مىبرد و من در همان حال که از لذت بردن او کیف مىکردم، چون روم نمىشد به کجسلیقگى و بى ذوقیش بخندم روز به روز از هر چه شعر نامیده مىشد بیزارتر مىشدم. به خصوص که در مدرسه هم چیزى بیش از همینها به ما تحمیل نمىکردند. من نمىدانستم شعر چیست اما شنیدن این چیزها نه فقط برایم کسالتآور بود بلکه درست و حسابى حالم را به هم مىزد.
«خانبابا» آدم چندان عامىیی هم نبود اما سلیقهاش و برداشتش از شعر بهاش اجازه مىداد از این لفاظى بىنمکى که یقین دارم امروز به مذاق هیچ شعرخوانى خوش نمىآید واقعا لذت
ببرد.
از «شعر»هاى مورد توجه او نمونههاى زیادى به خاطر دارم که شاید نقل چندتایی از آنها براى درک میزان اختلاف ذوق و سلیقه ما کومک خوبى باشد:
دوستان شرح پریشانى من گوش کنید
قصه بى سر و سامانى من گوش کنید
که از وحشى بافقى است. یا این بیت نظامى که از میان آنهمه ابیات و قطعات زیباى او انتخاب کرده بهاصطلاح چشم بازار را درآورده بودند تا - یک سنگ و دو گنجشک - هم ما کودنها «شعر» یاد بگیریم، هم با آن اندرزباران شده باشیم:
دانش طلب و بزرگى آموز
تا به نگرند روزت از روز.
یا مثلاً:
هنر آموز، کز هنرمندى
در گشایی کنى و دربندى!
که چون تهش را نمىفهمیدیم خیال مىکردیم ما نوباوگان وطن باید هنر بیاموزیم تا یاد بگیریم که بعد از این، زمستانها، وقتى وارد اتاق مىشویم حتماً در را پشت سرمان ببندیم که سوز نیاید.
یا این بیت مضحک از آن بزرگمرد:
زنبور درشت بى مروت را گوى
بارى چو عسل نمىدهى نیش مزن!
خب البته این بیتها سخنان حکمتآموز هست، یعنى حرفهایی از مقوله پند و اندرز و این جور چیزها که هیچوقت به این مفتىها به گوش هیچ بنى بشرى فرو نرفته و دو پول سیاه کار ساز نبوده. اما هر چه باشد، به هر تقدیر یک نکته براى امروزىها مسلم است و آن اینکه این فرمایشات دُرربار ربطى به عالم شعر ندارد و در واقع ارزش این آثار چیزى بیش از «هر که دارد امانتى موجود/ بسپارد به بنده وقت ورود» و «اى که در نسیه برى همچو گل خندانى/ پس سبب چیست که در دادن آن گریانى» که تو حمام و دکان بقالى کتیبه مىکردند به دیوار مىزدند نیست. خروارها از این فرمایشات یک پول سیاه به گنجینه فرهنگ و هنر بشرى اضافه نمىکند چه رسد به این که بگذاریمشان تو موزه سر درش را چراغان کنیم بدهیم آن بالاش بنویسند گنجینه عظیم هنر سنتى ایران.
- صحبت درباره صاحبان این اشعار ...
- من اینها را «شعر» نمىدانم. دست کم بفرمائید نظم.
- به هرصورت مزخرفشمردن اینها را کسانىتحملنمىکنند و از آن سر و صداها به راه مىافتد که خودتان بهتر مىدانید ...
- آنها را ول کنید بگذارید سر و صدا راه بیندازند. اگر این یک کار را هم نکنند دیگر چه جورى مىتوانند نشان بدهند که هنوز زندهاند.
-در هر صورت به همین دلیل است که من از شما در این بابها توضیحات بیشترى مىخواهم. مثلاً در نظامى، آیا شما لیلى و مجنون و خسرو و شیرین را هم شعر به حساب نمىآورید؟
- آقاى حریرى. بنده دارم راجع به پند و اندرز منظوم که به حساب شعر منظور مىکردند حرف مىزنم ... ولى، مهم نیست، حالا که شما عجله دارید بگذارید جوابتان را با
سوآلى شروع کنم: آیا اگر من بگویم نظامى در این دو اثر راوى چیره دست شورانگیزترین عشق است (گیرم به سلیقه همعصران خودش که دوست مىداشتند عشاق، به سبب نرسیدن به «وصال» معشوقه که همانا همبستر شدن با او بود قتلعام بشوند) به او توهین کردهام؟ یعنى حتماً باید بگویم «شاعر» است تا غرور ملى کسانى جریحهدار نشود؟ آیا فقط به این دلیل که آن داستانها را به آن زیبایی «به نظم کشیده» باید به او شاعر گفت؟ - در این صورت چرا به آقاى ابراهیم گلستان نگوئیم شاعر.
اگر عقیده مرا بخواهید مىگویم «فقط شاعر خواندن» شخص نظامى به مثابه یک نمونه، یعنى ندیدهگرفتن حق و مقام اصلى او به اضافه اخلالگرى در نقد شعر. چرا باید به تصور این که داریم به مهندس معمارى حرمت مىگذاریم او را «سرتیپ» خطاب کنیم و به این ترتیب، هم بى اطلاعى خودمان را رو دایره بریزیم هم ارزش تحصیلات او را منکرشویم؟
- اگر در مورد نظامى توضیح بیشترى بدهید ...
- نظامى یک داستانپرداز است. در پرداخت گفت و گوهاى اشخاص قصهها اعجاز مىکند. زبان در دستش از موم شکلپذیرتر است. شناخت شخصیتهایش را به ما واگذار نمىکند و از آنها تصویرى به ما نمىدهد تا هر طور که خودمان خواستیم یا توانستیم دربارهشان قضاوت کنیم: به آنها جان مىدهد مىنشاندشان جلو چشممان. مجنون و فرهادش عاشق نیستند، خودِ عشقند، گیرم عشق در برداشت کاملاً قدیمى و سخت رمانتیک و سوزناک روزگار خودش. اینها همه مشخصات یک داستان خوب است. یعنى مشخصاتى که در نقد شعر جایی ندارد. و نظامى داستانسرایی است که علاوه بر همه این امتیازات زبانش هم زبانى است شاعرانه. سوآل این است که به چنو استادى چرا فقط باید گفت «شاعر»؟ یعنى چرا باید به داستانپرداز بزرگى با این ابعاد، همان لقبى را داد که در انجمنهاى ادبى به امثال عباس فرات مىدهند؟ این«لقب» به او چه مىدهد؟
- گفتید زبانش «هم» زبان شاعرانهیی است ...
- منظورم به هیچ وجه این نیست که داستانهایش را به نظم ظریف درخشانى کشیده، بلکه اگر زمانه به او اجازه مىداد حکایتش را به نثر بنویسد هم باز شاعرانه بودن زبانش به قوت خود باقى مىماند. منتها او جز به نظم کشیدن داستانها راهى نداشته، که حتماً در ادامه گفت و گومان به چراى این «ناچارى» هم خواهیم رسید. اینیک خطا یا یک سهلانگارى بینالمللى است. - غربىها هم چهار سخنسراى بزرگ خودشان - هومر یونانى و شکسپیر انگلیسى و دانته ایتالیایی و گوته آلمانى را «شاعر» مىخواندند. امروز را نمىدانم. این برداشت تا اوائل قرن حاضر یعنى تا پیش از پیدایش «شعر محض» قابل قبول بود. امروز دیگر یا باید در این طبقهبندى تجدیدنظر کنند یا به ترتیبى مانع خلط مبحث شوند. از این چهار قُله، هومر و دانته فقط راوى بودهاند و شکسپیر بیشتر به بازىنویسى شهره است همچنان که گوته در ارجمندترین اثرش فاوست. البته این هر چهارتن آثارشان را در فرمهاى شعرى رایج روزگار خود و به زبانى بسیار شاعرانه نوشتهاند، ولى از اوائل قرن بیستم ناگهان شعرى متولد مىشود که قائم بالذات است و براى آنکه از قوه به فعل آید به حاملى چون قصه - خواه به صورت تریلوژى دانته و خواه به صورت بازىهاى شکسپیر - نیازمند نیست. میان این دو گونه (که اولىها بیشتر در مقوله «ادبیات شاعرانه» قرارمىگیرد و دومى فقط در مقوله «شعر محض») مرزى به چشم مىخورد به کلفتى دیوار چین که نقد شعر و ادبیات معاصر نمىتواند آن راندید بگیرد. روایت روایت است و شعر امروز اگر براى نمود خود بدان متوسل شود وارد قلمرو ادبیات منظوم خواهد شد. البته این فرق مىکند با موردى که داستانپرداز بزرگى براى اثرش زبانى سخت شاعرانه برگزیند و از پسش هم برآید. گو
اینکه منتقدان «شعر معاصر» (روى کلمه معاصر تکیه مىکنم) همه بر همین اعتقادند، باز شما لطفاً این را به حساب سلیقه شخصى من بگذارید. - در هر صورت، نظامى که مانند آن چهار سخنسراى بزرگ غرب تا پیش از حدوث تغییرات بنیادى در برداشت بخشى از جامعه ما از مقوله شعر شاعرى بسیار بزرگ به حساب مىآید، با مترو معیارهاى سالهاى اخیر مطلقاً شاعر شناخته نمىشود. مثالش را قبلاً آوردم: آقاى ابراهیم گلستان قصههایش را با اوزان عروضى و حدوداً به فرم بحر طویل مىنویسد بى اینکه خود داعیه شاعرى داشته باشد یا خوانندگانش او را شاعر بدانند. صِرفِ به کار گرفتن «وزن محسوس» چیزى را از قلمرو ادبیات به قلمرو شعر انتقال نمىدهد.
- آیا در طول تاریخ ما مقاطعى بوده است که شاعر یا شاعرانى به آنچه شما مىگوئید «شعر» نزدیک شده باشند؟
- شعر به هر صورت انواع و اقسامى دارد اما آنچه منظور نظر من است صفتى را هم یدک مىکشد. من مىگویم «شعر ناب» یا «شعر محض». - فکر مىکنم این دومى گویاتر باشد.
- منظورتان دقیقاً چهگونه شعرى است؟
- منظورم شعر و به طور کلى هنرى است که براى نمود، محتاج سوار شدن بر حاملى یا چنگانداختن به چیزى جز خودش نباشد. مجبور نباشد براى نشان دادن خود به بهانه و دستاویزى متوسل بشود.
- بسیار خوب، باز به این موضوع برخواهیم گشت. حالا بفرمائید که آیا مقاطعى بوده است که شاعر یا شاعرانى به این نوع شعر لااقل تا حدودى «نزدیک شده باشند»؟
- شاید، با قید احتیاط، بشود گفت شاعران سبک هندى «مىتوانستند» به شعر محض دست پیدا کنند ولى آنها به دنبال مضمونسازى افتادند و مجال را از دست دادند. البته جواب به این سوآل بدون یک مطالعه «آکادمیک» غیر ممکن است و من هم چنین مطالعهیی ندارم. - اما به طور کلى و با چشمپوشى از چند استثناى محدود مىتوان گفت که شعر، براى شاعران کهن، مقوله خاصى نبوده. از پند و اندرز تا مدح و هجو و مسخرگى و عشق و هرزگى و حکایت و ماده تاریخ بناى قلعه یا وفات اشخاص، هر چه را که در وزن عروضى بیان مىشده شعر مىشناختند که در غالب موارد هیچچیز از آنچه ما امروز «احساس شاعرانه» مىخوانیم یابه «منطق شعرى» تعبیر مىکنیم در آن وجود نداشت:
اولین کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمى بازار شدش من بودم.
یا مثلاً:
آن شنیدستم که در صحراى غور
بارسالارى درافتاد از ستور.
آشکارا مىبینیم که اگر وزن و قافیه را از این دو بیت حذف کنیم چیزى از آن باقى نمىماند که در جان شنونده یا خواننده بنشیند. و حالا آن دو را مقایسه کنیم با ابیات زیر از طالب آملى، که جدا از وزن و قافیه هم به هر حال مضامینى خیالانگیز است:
به تن، بویا کند گلهاى تصویرِ نِهالى را
به پا، بیدار سازد خفتگان نقش قالى را ...
و:
زان چهره گل به دامن اندیشه مىکنم
خورشید مىفشارم و در شیشهمىکنم ...
- جایی گفتهاید کار شعر روایت نیست. مىخواهم بپرسم چهگونه موضوعاتى روایی است.
- وقتى مطلبى بر اساس طرحى قصهوار بیان شود بهاش مىگوئیم روایی است. حالا این چیز روایی مىتواند نقاشى باشد مىتواند موسیقى باشد مىتواند رقص باشد یا هر چیز دیگر. فقط باید به این نکته توجه داشت که هر هنر محضى وقتى به روایت متوسل شد آن حالت نابىاش را از دست مىدهد. حتماً باید خدمت بهانهجویان محترم عرض شود که این به هیچوجه معنیش «بى ارزش شمردن اثر» نیست. هیچکس نمىگوید «فندق شکن» چایکوفسکى چون قصهیی روایت مىکند پس دیگر موسیقى نیست. مىگوئیم باله است. هیچکس نمىگوید مرغ آمین نیما شعر نیست. هیچکسى نمىگوید پرده معروف آخرین شام مسیح چون چیزى را روایت مىکند دیگر نقاشى نیست (در برداشتهاى معاصر، نقاشى محض «هم» پذیرفته شده است). ولى البته هنوز فراوانند کسانى که شعر را تا چیزى حکایت نکند درک نمىکنند، همانطور که نقاشى مجرد را و همانطور که حتا موسیقى بى گفتار را.
- گفتید پیش از آنکه شاعران به شعرِ محض دست پیدا کنند آنچه در نظر جمهور شعر تلقى مىشد پوسته و به عبارت سادهتر شکل خارجى سخن بود نه درونمایهاش. سوآل این است که آیا نقد شعر امروز تن دادن به این تفکیکهاى گاه بسیار دشوار را ایجاب کرده است؟
- همینطور است. این تفکیک را نقد شعر امروز ناگزیر کرده است. در شعر کهن چنانکه گفتم بجز آثار چند شاعر استثنایی آنچه «شعر» نامیده مىشد «نظم» بود و آنچه که شعر در برداشت امروزى نزدیکى بیشترى داشت غزل یا آثار تغزلى، که آن هم گرفتار تکرار و تقلیدى باور نکردنى شدهبود. کسانى مدعى بودند که شاعرند اما هیچیک حرف تازهیی براى گفتن نداشتند و سخنى به میان نمىآوردند که از نسلها پیش بارها و بارها مکرر نشده باشد. عشق حادثهیی تکرارى بود و معشوق یا معشوقه موجود واحدى بود با تصویرى تغییرناپذیر. غزلسرایی نوعى موزائیکسازى بود از قطعات پیش ساختهیی با بینش همجنسبازانه سربازخانهیی. زلف کمند بود ابرو کمان و مژهها تیر (تیر مژگان). حتا غمزه هم چون مىبایست به دل بنشیند تیر بود و موها زره (ناوک غمزه بیار و زره زلف - حافظ) و غیره ... رسم معشوقى که اینجور تا بندندان مسلح باشد هم ناگفته پیداست که مىبایست عاشق کسى باشد ولاغیر. عشق حیاتبخش و تکامل دهنده نبود. چیزى بود که مىبایست عاشق شوریده علىالقاعده ناکام را خاکسترنشین کند. و شاعر بینوا همه هم و غمش این بود که آن قدر سر کوى یار خونابه از چشم ببارد تا دل سنگش را نرم کند و شبى آن محروم فلکزده را از شراب وصل خود جامى بچشاند. عاشق مجنونى بود خودآزار و معشوق دیوانهیی دیگرآزار و عشق طریقى براى رسیدن به اعماق ذلت و پفیوزى:
گر با دِگران شدى هماغوش
ما را به زبان مکن فراموش!
- مگر حافظ که اینقدر مورد حرمت شما است عموماً از همین کلیشهها استفاده نکرده؟
چرا. ولى حافظ براى من انسانى است غمخوار بشریت. موردش به کلى فرق مىکند. وگرنه از این لحاظ با دیگران تفاوت زیادى ندارد. دیدید که مثال انتقادیم را هم از خود او آوردم.
آنچه باعث مىشود در این بحث همینجور سوآل پشت سوآل پیش بیاید بى توجهى به این نکته است که آنچه ما شعر محض یا شعر ناب مىنامیم جوانتر از آن است که متر و معیارهایش شناخته و نامگذارى شده باشد. و هنگامى که براى سنجش ارزشهاى چیزى متر و معیار درخور موجود نباشد، از کلهپَز یک متر و سى سانتیمتر پاچه خواهیم خواست از بزاز دو سیر و نیم پارچه، و داستان نقدى پیش مىآید که زندهیاد اخوان بر هواى تازه نوشت. او بر آن مجموعه عیبهایی برشمرد از قبیل تضاد و تکرار و تتابع اضافات و سهلانگارىهاى دستورى و ترکیبهاى گوناگون (؟) و توجه به قافیه و عدم توجه به وزن. یعنى ایرادات قدمایی بر شعر کهن و درست همان چیزهایی که بعدها منتقدان «امتیاز» به حساب آوردند.- شعرهاى آن مجموعه محصول دوره تجربههاى تازه بود. مهاجرت از دیارى متروک بود به منطقهیی که درست نمىشناسید. یعنى درحقیقت یک جور سفر اکتشافى. ناظر که از بالا نگاه مىکند باید به مسافر خبر بدهد که چهقدر پیش رفته و چهقدر به مقصد نزدیک شده، نه اینکه مدام با نگرانى هشدار بدهد که «آى دور شدى! آى دارى از منطقه دور مىشوى!» - معیارهایی که او به کار برد درست همان بود که من ازشان مىگریختم، یعنى معیارهاى نقد شعر کهن. مثلاً این پاره را نقل کرده بود:
... و تو خاموشى کردهاى پیشه
من سماجت،
تو یکچند
من همیشه.
و مىدانید اسم این را چى گذاشته بود؟ - «دوز بازى با الفاظ» یا «توجه به قافیه و عدم توجه به وزن»!(4)
در هر حال ما چه بخواهیم چه نخواهیم با سلیقه و نیم گز و معیارها، و درنهایت امر با توقعات خودمان به شعر امروز یا دیروز نگاه مىکنیم. البته بعضىها با این نظر موافق نیستند و مثلاً مىگویند سعدى را باید برداشت برد به قرن هفتم و آنجا قضاوتش کرد.
- بله من هم از طرفداران همین نظرم.
- خب، بردیم و قضاوت کردیم. نتیجه؟ مگر کسى توقع دارد سعدى به سیاق قرون بعد از خودش بنویسد؟ هر شاعرى باید خلاصهیی از تاریخ شعر فارسى را زیر چاق داشته باشد، و ضمناً براى دست یافتن به زبانى هر چه کارآیندتر، از مطالعه انتقادى آثار گذشتگان غفلت نکند. - و بگذارید همینجا گفته باشم که از این لحاظ من از اسکندرنامه دروغین و از قصه یوسف (احمد توسى) و کشفالاسرار و قصصالانبیا خیلى بیش از آن شعر آموختهام که از صف دراز شاعران متقدم. البته ناسپاسى نمىکنم: میان شاعران هم از مولوى (مثنوى و دیوان شمس) از فخرالدین اسعد و از نظامى و پیش از همه از حافظ بسیار آموختهام. گذشته از شعر، من نحوه زندگیم را هم مدیون حافظم. راجع به زبان من بسیار گفتهاند و نوشتهاند. خب، من این زبان را اختراع که نکردهام. بهتدریج آموختهام. دستکم مقدماتش را مدیون گذشتگانم. اما سفر کردن با حافظ به قرن هشتم برایم لطفى ندارد، چه رسد به سفر با سعدى به قرن هفتم. چرا باید تن به کارى بدهم که حاصلش مشکوک است. - آنها در عصر خودشان زیستهاند و کار خود را کردهاند. بله اگر حافظ بر شانه سعدىو خواجو و مثلاً کمالالدیناسماعیل نایستاده بود به یقین قامتى چنین بلند نمىیافت که از هشت قرن پیش تا حال
هر که در این پهندشت برگشته به پشت سر نگاه کرده اول چهره تابان او به چشمش خورده است. ما مردم این دورانیم و غم و شادى و نیازها و مشکلات خودمان را داریم. قضاوت درباره ارزشهاى تاریخى میراث گذاران ادبى یک مطلب است سلیقهها و نیازهاى شخصى یک مطلب دیگر
دانلود این فایل
- ۹۶/۰۱/۰۸