مقالات من

دانلود مقالات

مقالات من

دانلود مقالات

  • ۰
  • ۰

برای دریافت اینجا کلیک کنید

دانلود مقاله دین و فلسفه دینداری در word دارای 23 صفحه می باشد و دارای تنظیمات در microsoft word می باشد و آماده پرینت یا چاپ است

فایل ورد دانلود مقاله دین و فلسفه دینداری در word کاملا فرمت بندی و تنظیم شده در استاندارد دانشگاه و مراکز دولتی می باشد.

این پروژه توسط مرکز مرکز پروژه های دانشجویی آماده و تنظیم شده است

توجه : در صورت  مشاهده  بهم ریختگی احتمالی در متون زیر ،دلیل ان کپی کردن این مطالب از داخل فایل ورد می باشد و در فایل اصلی دانلود مقاله دین و فلسفه دینداری در word ،به هیچ وجه بهم ریختگی وجود ندارد


بخشی از متن دانلود مقاله دین و فلسفه دینداری در word :

دین و فلسفه دینداری

پرسش
چرا خیلی ازآنهایی که دیندارند از نظر علمی، فرهنگی و اجتماعی و.. عقب‌مانده‌اند؟ آیا دور شدن از دین و خدا موجب پیشرفت می‌شود؟ آیا بشر کنونی بدون خدا زندگی می‌کند؟ و; و اساسا” چه نیازی به خداهست؟

قبل از هر چیز این سئوال پیش می‌آید که آدم دیندار و خداشناس کیست؟ پاسخ روشن است می‌گویند کسی که بنا به دلایلی وجود خدایی را اثبات کرده و براین باور استواربماند. هرکس در باورهای خود پایدارترباشد و حاضربه تغییر و تحول در باورهایش نباشد مؤمن تر و دیندارتر است. از این رو ماهیت باورهای مذهبی با ماهیت تئوری‌های علمی کاملا” معکوسند. تئوری‌ علمی هر آن آماد تغییر و تحول است و پذیرای نوآوری است. دانشمند گرچه دانشی از پیش دارد اما همواره در جستجوی کشف حقیقتی دیگر است. ولی فرد مذهبی باورهایی دارد که به عنوان پیش‌فرض همواره می‌کوشد آنها را حفظ کرده و به آنها پایبند باشد. لذا باورهای مذهبی ثابت و استوارند. اما آیا به راستی چنین است؟

شاید برهمین اساس است که آنها که به علم متمسک شدند راه پیشرفت و تحول را پیش گرفتند و آنها که راه دین را اتخاذ کردند سال‌هاست درجا می‌زنند. بنابراین چه نیازی است به دین و دینداری؟ آیا دینداری موجب عقب‌ماندگی نیست؟ آیا کارل مارکس درست نگفت که دین افیون توده‌هاست؟این پرسش‌ها و صدها مثل آن این روزها ذهن‌ها را به خود مشغول می‌کند. برخی هم پاسخ‌هایی به آنها می‌دهند. پاسخ‌هایی که موافق و مخالف بسیار دارد. طبعا” می‌توان در این باره بحث کرد و ساعت‌ها و بلکه سال‌ها مشغول آن شد. اما سرانجام چگونه می‌توان حکم کرد که به حقیقت دست‌یافته‌ایم و مخالفان ما سرا سر بر باطلند؟ اصولا” آیا حقیقت دست‌یافتنی است؟ یا اصلا” حقیقتی وجود دارد؟بخاطر پیچیدگی این مباحث و برای پرهیز از افتادن به دام بحث‌هایی که صرفا” جنبه ذهنی و تجریدی دارد باید از جایی شروع کرد که محکم و پابرجاباشد. بنا براین از همین سئوال اساسی و بنیادی آغاز می‌کنیم که آیا حقیقتی هست که قابل خدشه و تردید نباشد؟ آن چیست؟

 

حقیقت
تنها چیزی که حقانیت آن آشکاراست و برای همه ابنای بشر پذیرفتنی‌ است نفس هستی و وجود یا بودن است. در این مسئله نمی‌توان شک کرد.
هستی وجود دارد و کسی هم نیست که به این مساله یقین نداشته باشد. اما اگر بپرسی ، به چه دلیل؟ از کجا معلوم که هستی وجود دارد؟
می‌گویم دلیلش خودش است. اگر من بخواهم ثابت کنم هستی وجود دارد، با چه چیزی غیرهستی امکان دارد آن را اثبات کنم؟ برفرض هم که من شروع به استدلال کنم، حتما” پایه ای برای استدلال خود برمی‌گزینم. تو خواهی گفت با پذیرش این پایه خود به هستی اذعان کرده ای دیگر نیازی به اثبات آن نیست.

اساسا” شک کردن و انکارکردن هستی دلیل می‌خواهد. چون درنیستی که شک و انکار معنی ندارد. شک کردن و انکارکردن خود در دامان هستی انجام می‌پذیرد. ما را گریزی نیست از اینکه اذعان کنیم هستی هست. ساختار وجودی انسان ناگزیرخود به هستی یقین دارد. تنها نقطه ابهام قضیه که ذهن سریعا” به آن می‌پردازد اینست که هستی چیست؟ این هستی که ما وجودش را قبول داریم چگونه وجودی است؟ ذهنی است؟ عینی است؟ مادی است؟ غیرمادی است؟ و;.

این سئوال منشا تفاوت و اختلاف میان فلسفه ها و مذاهب و اندیشه های مختلف است. هریک تفسیر وتاویلی از آن دارند. اما نکته ای که همه آنها درآن مشترکند اینست که همه به اصل هستی یقین و اذعان دارند. کسی یا فلسفه ای نیست که منکرهستی باشد و بعد فلسفه بافی کند. حتی سوفسطائیان نیز منکرهستی نبودند. دررابطه وجود و ذهن ما تشکیک می‌کردند. این مساله آنقدر ساده است که ذهن پیچیده شده ما در پذیرش آن ازفرط سادگی مشکل دارد. چون ذهن ما خود محور است وبرای هرچیز می‌خواهد از خودش دلیل و برهان ارائه بدهد. نمی‌تواند تسلیم حقیقت برتر از خود شود. درحالی که یقین به هستی برذهن ما حاکم است. قبل از اینکه ما دست به شناخت جهان و تجربه وحس آن بزنیم به هستی یقین و ایمان داریم. تجربه ومشاهده برای درک چیستی و کم وکیف هستی است.

چون در غیر این صورت دستی برای لمس کردن دراز نمی‌کنیم. چشمی‌برای دیدن بازنمی‌کنیم. و اساسا” دست و چشمی‌هم نباید وجود داشته باشد. وجود هستی چنان بدیهی و آشکاراست مثل آب برای ماهی که از فرط سادگی و بداهت برای ما اذعان و اعتراف به آن مشکل است. چون ما عادت کرده ایم ذهن خود را پیچیده کنیم. درحالی که در همان زمان که تلاش می‌کنیم دروجود هستی تشکیک کنیم در اصل به آن اذعان داریم. به همین دلیل ماکس پلانک می‌گوید با چنین فردی نباید بحث‌های فلسفی و معرفتی کرد. او پیشنهاد می‌کند آتشی به دست او نزدیک کنید وقتی اظهار سوختن کرد بگویید از کدام هستی سخن می‌گویی؟ یا او را به بالای ساختمانی ببرید تا خود را به پایین بیندازد. این مثال ها برای اینست که ذهن او از پیچیدگی درآید و به آنچه واقعا” پذیرفته و یقینا” اذعان دارد اعتراف کند.

مثل کسی که گرسنه است و از گرسنگی امان ندارد. اما بجای اذعان به گرسنگی و نیاز به غذا که یک نیاز طبیعی و اولیه است به بحث های فلسفی و ماوراء الطبیعی بپردازد که چرا شکمش درد گرفته و برای غذا خوردن خود بخواهد به کمک مثل افلاطون فلسفه بافی کند.بنابراین باز باید تکرارکنیم چه ما اذعان کنیم چه انکار، هستی هست چون هست. هردلیل دیگری برای این بودن مارا به دام ایده الیسم سیستماتیک و فلسفه بافی های من درآوردی می‌اندازد. ناگفته نماند همه فلسفه هایی هم که سعی کرده اند برای هستی دلیل بیاورند.خود امری را به عنوان پایه و اصل موضوعه قرار داده اند که امری ساختگی و ذهنی است. در واقع تعریفی از هستی را به جای آن قرار داده و آن را حتمی‌، یقینی و بدیهی گرفته‌اند..

مثلا” کارل مارکس می‌گوید ماده وجود دارد، در مقابل کسانی که می‌پرسند ماده از کجا آمده است یک جواب دارد: سئوال از اینکه ماده از کجاست سئوالی ایده‌آلیستی است. اوماده را بدیهی فرض کرده و فلسفه خود را براین اساس بنا می‌کند. تنها ایرادی که به کار او می‌توان گرفت اینست که ماده خود یک تعریف است در برابر غیرماده. نمود بخشی از هستی در ذهن ما نام ماده به خود گرفته است. در حالی که هنوز هم خصوصیات همان بخش هستی را که ماده می‌نامیم کامل درک نکرده ایم. اینکه مارکس یک امرواقعی را بدیهی گرفته و نیازی به دلیل آوردن برای آن نمی‌بیند( اذعان به هستی) بخش زیبا و شورانگیز و واقعی مکتب اوست اما آنجا که به ظهور این واقعیت در ذهن اصالت می‌دهد و این تصویر ذهنی را بر واقعیت وهستی تحمیل می‌کند بخش غیرواقعی و ذهنی مکتب اوست و از همین جاست که ماتریالیسم او دچار رکود و دگماتیسم می‌شود.به چه دلیل؟برخی در مقابل این حقیقت که هستی هست با تعجب می‌گویند معلوم است که هست اینکه مهم نیست.

حالا چه نتیجه‌ای می‌خواهی بگیری؟اما وقتی ازآنها می‌پرسیم شما به چه دلیل می‌گویی هستی هست؟ بی‌درنگ پاسخ می‌دهند برای اینکه می‌بینیم. این پاسخ که بسیار رایج هم هست قابل تامل فراوان است. چون می‌بینیم هست. یا چون محسوس است. این همنوعان هستی را به این دلیل می‌پذیرند که لمس می‌شود یا دیده‌می‌شود. درحالی که در همین نقطه آغاز دچار خطایی آشکارشده‌اند بی‌‌آنکه خود متوجه باشند. آنها وجود هستی را اثبات می‌‌کنن
اگر بخواهیم هستی را اثبات کنیم، طبعا باید بوسیله چیز دیگری که به وجودش یقین و اذعان داریم هستی را اثبات کنیم. می‌پرسم این چیزی که پایه استدلال شما برای اثبات هستی قرار می‌گیرد، آیا خارج از دایره هستی است؟

چیست که خارج از دایره هستی باشد؟ مستقل از هستی چه چیزی هست که مبنای استدلال قرارگیرد؟ اگرهم در دایره هستی است که اثبات هستی بوسیله آن امری عبث است. ماتریالیسم ماده را مبنا قرارمی‌دهد. وقتی سئوال می‌شود به چه دلیل؟ می‌گویند چون آن را حس‌می‌کنیم. یعنی مدعی خود قبول دارد که وجود ماده نیاز به دلیل و اثبات دارد. لذا حس را دلیل بر وجود ماده می‌داند. اما اگر بپرسیم به چه دلیل حس وجود دارد؟ برای این سئوال پاسخی نداریم. یا شاید این سئوال احمقانه به نظر آید. اما به هرحال پرسشی است که به ذهن می‌رسد. اینکه ما ناخودآگاه برای اثبات جهان مادی محسوس بودن را دلیل می‌آوریم خود احمقانه است. چون اگر حس نیز امری مادی است که مصادره به مطلوب شده‌است. یعنی برای اثبات ماده به ماده متوسل شده‌ایم. اگر امری غیرمادی است چگونه وجودش بدیهی فرض شد؟ کارت هم که به شک فلسفی می‌پردازد و در همه چیز حتی وجود خودش شک می‌کند، بعد شروع به اثبات می‌کند، سرانجام در طی مراحل شک، یک امر یقینی برای خود پیدا می‌کند که نفس فکر و شک کردن بود. اما چرا وجود فکر یا شک را بدیهی فرض می‌کند؟ در حالی که می‌توان درهمان هم تشکیک کرددر همه فلسفه‌ها یک مساله به عنوان اصل موضوعه، یا مبنا پذیرفته‌شده‌است، هر کدام سعی کرده‌اند اصل‌موضوعه دیگری را زیر سئوال ببرند چرا؟

واقعیت اینست که ما هستی را در ذات خود پذیرفته‌‌ایم و بدان یقین داریم. اما چون این مساله آشکار و بدیهی را در معرفت‌شناسی خود لحاظ نمی‌کنیم دچار این سردرگمی‌ها و حیرت‌ها می‌شویم. برای رسیدن به حقیقت از معرفت و ذهن شروع می‌کنیم در حالی که حقیقت امری فراتر از ذهن[است.یستی
سئوالی که در این مرحله ذهن را می‌کاود اینست که این هستی چیست؟ دائما” ما می‌خواهیم به ماهیت آن پی‌ببریم. با آن آشنا شویم. اما در مقابل این پرسش تنها جواب درستی که می شود به آن داد اینست که نمی‌دانم چیست اما هست. نمی دانم نه به معنی لاادریت و قابل شناسایی نبودن جهان است.

بلکه به این معنی که من هرلحظه شناختی، تصویری، تاویلی و درکی از این هستی دارم اما یفینا” این شناخت من، پرتوی و تصویری از آن هستی است و او فراتر از این درک و تصویرمن است. من دائما” هرچند ناخودآگاه، می کوشم او را بیشتر و درست‌تر بشناسم. اما تاهر کجا پیش بروم بازاذعان می کنم او گر چه فراتر از ذهن من است، اما هست. شناخت نسبی من از او از اصل یقین من به او نمی کاهد. چرا که آن یقین از جنس شناخت و معرفت و استدلال های ذهنی نبود. امری ذاتی و وجودی است و من ناگزیر از پذیرش آن. این تنها جایی است که اختیاری در آن نداریم. برای اینکه مشخص شود یقین به هستی ازجنس یقین‌های معرفتی و دگماتیستی نیست.

من مجازم هر لحظه در این یقین شک کنم. درآن تجدیدنظر و بازنگری کنم و اگر می توانم از آن دست بردارم و حتی منکرآن شوم. این یقین به هستی با یقین به تصویرمان از هستی تفاوت دارد. برخی شناختشان از هستی را ملاک و مبنا می‌گیرند و آن را قطعی و یقینی می‌شمرند. ما از اینکه در تصویرمان از هستی شک کنیم می هراسیم. سعی می کنیم آن را حفظ کنیم. چون آن را جزو شخصیت و هویت خود می‌پنداریم. گمان می‌کنیم با متزلزل شدن آن بی هویت و بی ثبات می شویم. اما اگر به هستی اذعان کردیم و این یقین را درخود یافتیم، از شک و تجدیدنظر در تاویل و تصویرهایمان نه تنها باکی و هراسی نخواهیم داشت بلکه آن را ضرورت و لازمه رشد و تکامل خود خواهیم شمرد. چرا که اذعان داریم هستی فراتر ازتصویرماست.

وقتی تنها حقیقت فابل تکیه و غیر قابل تردید هستی و وجود است اگر بخواهیم این هستی را بیشتر بشناسیم طبیعی است که بهتر است به خود این حقیقت رجوع کنیم. ویژگی‌هایی که از این هستی آشکارمی‌شود ما را به او نزدیکتر می‌کند.1- هستی قائم به ذات خودش است.این ویژگی بدیهی است چون غیرهستی چیست که بتواند مورد اتکای هستی واقع شود. آیا هستی به چیزی غیر هستی قائم و پابرجاست؟ هستی به دلیل ماهیتش قائم به ذات خود است. لازم به گفتن نیست که طبعا” این هستی مستقل از ذهن مانیز هست. وجود او به ذهن ما و اراده ما مشروط و منوط نیست.2- هستی نامحدود است.
به راستی چه چیزی هست که هستی را محدود کند؟

غیراو چیزی نیست که بخواهد موجب محدودیت او شود. هرچه هست متکی به هستی است بنا براین محدودیت هم با ذات او مغایراست. این نامحدودی بلحاظ زمان و مکان است . چون زمان و مکان دو امر وجودی هستند که خود متکی به هستی هستند.
3- این وجود طبعا” واحد هم هست. یعنی چیزی جز او نیست که دومی او باشد. وحدت محض است.طبیعی است که این سئوال باز هم ذهن را می‌کاود که این هستی چیست؟ اگر هستی واحد است پس این موجودات چه هستند؟ اینها که متکثرند. این سئوالات و امثال آن طبیعی است . اما اشاره کنیم که ریشه این سئوالات از همان تفکری نشأت می‌گیرد که از راه محسوس بودن به هستی می‌رسد. ما چون خودمان و موجودات اطرافمان را بدیهی‌ترین و مرکز هستی می‌دانیم سخت است بپذیریم که هستی مستقل از ماست.

نیاز بشر به فلسفههمه مکتب‌های فلسفی تلاش می‌کنند تصویری کلی از جهان و انسان ارائه کنند. هر فیلسوفی گمان می‌کند جهان آن چنان‌است که او می‌بیند. هر دیدگاه فلسفی می‌کوشد دیدگاه دیگر را رد کرده و خود را جایگزین آن کند. اما دربرابر همه این نحله‌ها این سوال مطرح است که بشر چه نیازی به فلسفه دارد ؟ این فعالیت بشری درطول تاریخ همواره جریان داشته است . انواع و اقسام فلسفه ها شکل گرفته اند تا بشر به تبیینی از جهان وهستی دست یابد . مجهولات را به نحوی برای خود توجیه کند .این نیاز از کجا آمده و چرا فکرانسان دنبال این می رود که جهان درابتدا چه بوده و درآینده و انتها چه خواهد‌شد . هم نخستین انسان های غارنشین جهان را تفسیر می کردند و هم بشر مدرن امروزی چنین می کند . چرا؟ بشر غارنشین چه کاری به این دارد که مبدأ و انتها چیست . مگربدون این نمی توانست شکارش را بگیرد وشکمش راسیرکند؟ این ویژگی بشر به دوران خاصی محدود نمی‌شود که بتوان آن زا محصول روابط تولید یا مناسبات طبقاتی یا جغرافیایی خاص دانست. ضمن‌آن که این نیاز برخاسته از استدلال عقلانی نیست. البته می توان برایش استدلال عقلانی آورد ولی بشر به خاطر استدلال عقلی دنبال این قضیه نرفت. چون بدون تبیین ازجهان آرامش نداشت به دنبال آن رفت.

این نیاز فراتر از عقل است و در واقع عقل می آید پاسخ می دهد به نیاز. عقل شما تابعی است از این نیاز درونی تان که می‌شود گفت موتور محرکش ان نیاز است و راننده اش عقل است که این نیاز موتور متحرک همه ی فلسفه هاست و فیلسوف را وادار می کند که پاسخ پیدا کند. این پاسخ هم حتما باید شمولیت داشته‌باشد یعنی همه جهان را تبئین کند لذا می‌بینیم حتی فلسفه هایی که قائل به نسبیت هستند نیز دارای یک پاسخ عام هستند. نیاز ذاتی بشر به شناخت هستی منشا این تلاش‌هاست. فلسفه‌ها پاسخی به این نیازندجایگاه علم
منظورازعلم، علوم تجربی است که مدرنیته پایه‌های خود را بر آن بنا نهاده‌است. علم بر تجربه و مشاهده متکی‌ است. دانشمند براساس تجربه فرضیه‌ای مطرح می‌کند و پس از آزمایش و تکرارتجربه و تایید فرضیه، آن را به صورت یک قانون علمی ارائه می‌کند. علم بوسیله همین روش استقرایی در قرون اخیر به کشف حقایقی ازجهان نائل آمده‌است. در دوران قرون وسطی نظام کلیسا بر همه شئون فکری و اجتماعی اروپا مسلط بود. دراین دوره تجربه و مشاهده جایگاهی در معرفت بشری نداشت.

معیار دریافت‌های رسمی کلیسا بود. آنچه با تفسیر مقامات مذهبی مطابق بود حقیقت شمرده می‌شد. آنها با بسیاری دستاوردهای علمی صرفا” به این دلیل که با متون مقدس مخالف است مبارزه می‌کردند و به تکفیر آنها می‌پرداختند. از آن زمان چالش میان علم و دین از موضوعات جدی جامعه بشری شد. در این باره دیدگاه‌های متفاوتی وجود دارد:1- تنازع علم و دین
برخی برآنند که علم وتفکرعلمی اصولا” با عقاید وباورهای دینی ناسازگاراست. ظهور رنسانس در غرب، دین را در همه عرصه‌ها به چالش با علم و دستاوردهای حیرت انگیز آن واداشت. آگوست کنت (1857- 1798) برآن شد که دوره دین سپری شده‌است و از این پس علم حلال همه مشکلات جامعه بشری خواهدبود.
دریک دوره علم و تجربه چنان قداستی یافت که شیفتگان علم، اموری را که آزمایش پذیر و محسوس نبودند نفی می‌کردند، ازجمله باورهای دینی که عموما” مقولاتی نامحسوس بودند.. معتقدین مذهبی نیز به بسیاری دستاوردها و نتایج علمی تن نمی‌دادند، زیرا پذیرفتن آنها را در تضاد با مبانی اعتقادیشان می‌دیدند. آنها امری را حقیقت می‌پنداشتند که از باورهای مذهبی استخراج شده و مؤید آنها باشد.

مخالفت کلیسا در دوره قرون وسطی با کشفیات علمی نمونه بارز این طرز فکربود. محاکمه گالیله به جرم طرح عقایدی ضد کتاب مقدس اوج تنازع علم و دین را به نمایش گذاشت.

2- مرزبندی میان علم و دیناین تنازع و دشمنی دینمداران با علم پس از رنسانس به تدریج جای خود را به نوعی سازش و همزیستی مسالمت‌آمیز داد. برخی دینداران براین عقیده شدند که علم و دین با هم مباینتی ندارند ولی نسبتی هم برقرار نمی‌کنند . این دو مقوله در دو حوزه متفاوت و مستقل کاربرد دارند و می‌توانند هر کدام نقش مثبت خود را در جامعه ایفاکنند. امور و پدیده‌های عالم هستی به دو حوزه امور محسوس و ملموس در مقابل امورغیرمحسوس تقسیم می شوند. در حوزه محسوسات علم صاحبنظراست و حرف اول را می‌زند. دین درحوزه امور نامحسوس حکم می‌راند. این دو حوزه مستقل‌اند و با هم تداخلی ندارند. بنابراین علم و دین هم با هم تناقضی ندارند. همچون دو راه موازی بی‌اصطکاک پیش می‌روند .

3- هماهنگی و همراهی دین و علمرویکرد دیگری که توسط نواندیشان دینی سازمان داده‌شد این بود که دین را با علم آشتی دهند. طرفداران علم جدید، با استفاده از سنگر علم به باورهای دینی حمله می‌کردند. هر روز با کشفی تازه در زمینه‌های مختلف یکی از باورهای سنتی مذهبی به چالش کشیده‌می‌شد. نظریه داروین در باره تکامل انواع نگرش دینداران نسبت به آفرینش انسان را زیرسئوال می‌برد، کشفیات لاپلاس، گالیله، کپرنیک و نیوتن سازماندهی جهان را با عوامل مادی تبیین می‌کرد و ظاهرا” با برخی متون مذهبی یا حداقل تفاسیر رایج آنها در تضاد بود و ایمان کسانی را که با علم و دستاوردهایش آشنایی داشتند متزلزل می‌کرد.

نواندیشان دینی که از یک سو با علم و دانش جدید سر و کار داشتند و از سوی دیگر از موضع دین سخن می‌گفتند به دفاع از باورهای دینی برخاستند. در ایران اولین کسی که اثری مکتوب در این زمینه از خود بجا گذاشت سیدجمال‌الدین اسد‌آبادی است. وی در پاسخ به ایرادات ارنست رنان که از موضع علم به دین حمله کرده‌بود کتاب درباره مادیگری را نوشت تلاش‌های مهندس مهدی بازرگان و دکتریداله سحابی در دهه بیست و سی در جهت پیوند دادن دین و علم جدید بود. بازرگان با تدوین کتاب ترمودینامیک انسان یا عشق و پرستش تلاش کرد با کمک قوانین ترمودینامیک نیاز انسان به پرستش معبود الهی را تبیین علمی کند. با مطهرات در اسلام نشان داد که احکام‌ اسلام نه تنها با دستاوردهای علمی تباینی ندارد بلکه علوم جدید فلسفه این احکام و درستی آنها را ثابت کرده‌است. دکترسحابی با نوشتن کتاب خلقت انسان مدعی شد آیات قرآن نه تنها در مقابل نظریه تبدل انواع و تکامل نیست بلکه شواهد زیادی بر تایید این نظریه دارد. تلاش این شخصیت‌ها دراین جهت بود که میان دین و علم آشتی و پیوند برقرار کنند.

4- علم بدون ایمان وجود ندارداکنون به جای تلاش در جهت نفی دین یا علم و یا چسباندن این دو مقوله به یکدیگر می‌خواهیم علم را مستقل از هرنوع پیشداوری بشناسیم. متد و روشی که علم بر آن متکی است تجربه و مشاهده است. یک قانون علمی این مراحل را گذرانده ‌است:1- دانشمند دست به تجربه می‌زند – خواه این تجربه اتفاقا” در معرض دید دانشمند قرارگیرد و خواه او در پی اثبات فرضیه‌ای دست به آزمایش بزند2- از تجربه فرضیه‌ای بوجود می‌آید و یا فرضیه‌ای در تجربه تایید می‌شود3- دانشمند تجربه انجام‌شده را تکرار می‌کند.
4- چنانچه فرضیه در تجربه‌های مکرر پاسخ مثبت گرفت، به صورت یک قانون به همه موارد مشابه تعمیم داده‌می‌شود. دانشمند حکم می‌کند بر همه مواردی که تجربه نشده‌اند این قانون جاری و حاکم است5- سالیانی بعد ممکن است دانشمندی دیگر در تجربه‌ای دیگر خلاف نظر دانشمند قبلی و قانون علمی رایج را مشاهده کند. این تجربه جدید دو بار مبنای جدیدی می‌شود . دانشمند دوم باردیگر همان مراحل را طی می‌کند وسرانجام بر قانون قبلی تبصره‌ای می‌زند و قانون جدیدی ارائه می‌دهد.
تاریخ علم سراسر مملو از تکرار این واقعه است. اکنون به همین سرگذشت علم به عنوان یک تجربه بشری نگاه کنیم. پرسش‌هایی اساسی پیش‌روی ما قرار می‌گیرد:
1- دانشمند به چه دلیل چند تجربه را به همه موارد تجربه نشده تعمیم می‌دهد؟
2- پیشرفت علم و نوآوری علمی در گرو نقض تعمیم‌های گذشته‌است اما بازهم فرضیه نوین را دانشمند تعمیم می‌دهد.3- بدون این تعمیم هم اصولا” علمی بوجود نمی‌آید. فرضیه، قانون و اصول علمی همه تجربه‌های تعمیم‌یافته هستند و اگر دانشمندان یافته‌های تجربی را تعمیم نمی‌دادند امروز بشر هیچ دستاورد علمی نداشت.
4- درهیچ موردی تاکنون آزمایش نشده‌است که تمام مصادیق یک فرضیه یا قانون مورد آزمون قرار گیرند و ثابت شود که از قانون و نظم واحدی تبعیت می‌کنند. یعنی این تعمیم‌دادن خود یک اصل علمی و مبتنی برتجربه نیست. اما دانشمندان بدون هیچ تردید و ابهامی دست به این کار می‌زنند.
5- اگر سیرتاریخ علم را به عنوان یک تجربه ملاک قرار دهیم می‌بینیم هر دانشمندی تعمیم دانشمند قبلی را نقض کرده و قانون جدیدی ارائه داده‌است. بنابراین تجربه به ما می‌گوید تعمیم دادن کار درست و قابل اعتمادی نیست و از سویی چاره‌ای هم جز این کار نیست.6- علاوه بردانشمندان که آگاهانه متد علمی را بکار می‌گیرند، انسان‌های اولیه هم که ابتدایی‌ترین دانش‌های بشری را کسب کردند به همین قاعده عمل کردند. وقتی دوسنگ به هم ‌خوردند و جرقه‌ای تولید شد او دوسنگ دیگر را آزمود و سپس به این نتیجه رسید در هرجا این سنگ‌ها را به هم بزند آتش تولید می‌شود. اوهم نتیجه آزمایش خود را تعمیم داد. همه کشفیات اولیه بشر به همین ترتیب با تعمیم داده‌های موردی بوجود آمدند.

بنابراین تعمیم دادن یک عمل ناخودآگاه است که تبیین علمی و تجربی ندارد ولی مبنا و اساس علم به آن وابسته است. ضمن اینکه علی‌رغم اینکه در تجربه ومشاهده نقض آن دیده‌می‌شود بازهم بشر از یقین و عمل به آن دست برنمی‌دارد.
تعمیم[چیست؟

تعمیم ایمان به این حقیقت است که بر جهان وحدتی حاکم است. کار دانشمند کشف و تبیین این وحدت است. فیزیکدان می‌کوشد وحدتی را که بر پدیده‌ها و انواع آنها حاکم است بشناسد. شیمیدان درپی آنست که وحدتی را که بر مایعات، گازها و سایر مواد جاری است کشف نماید. هر عالمی در رشته خود چنین می‌کند.

بنابراین پیشرفت علم و دانش مدیون این ایمان به وحدت عالم و پدیده‌ها است که جنبه علمی و تجربی ندارد. بلکه از یک امر معنوی و الهی و از ایمان به خدای واحد سرچشمه‌ می‌گیرد.در این دیدگاه دین و علم ذاتا” جدا از هم نیستند. علم در اساس متدلوژی خود وامدار دین و متکی بدان است. یا بهتراست گفته‌شود ایمان به خدای واحد در بنیان علم نقش و حاکمیت دارد و بدون آن علمی و اختراغ و کشفی صورت تحقق نمی‌یافت. لذا اساسا” علم و دین دو مقوله‌ جدا از هم نیستند که درباره نسبت آنها پرسش شود. آنها که تلاش می‌کنند پس از جدایی علم و دین، آنها را درمقابل هم قرار دهند یا میان آنها پلی بسازند کاری بیهوده می‌کنند.


دانلود این فایل


برای دریافت اینجا کلیک کنید
  • ۹۶/۰۴/۲۱
  • ali mo

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی